و خسته شدم از هر چه عشق است! تو را به خدایی که اصلن بویی از او نبردهای، برنگرد! حتی خیال بازگشت نداشته باش، بگذار چندی خواهرم زنده باشد، شاد باشد، و زندگی را معنایی برای زیستن بداند، نه معنایی برای بودن، حال که او پوستین غم را به دور انداخته است، بگذار شاد باشد، که من شاد بودن او را دوست دارم.
یه بار همین جا نوشتم: نبودنت زندگیمو به هم میزنه بودنت حالمو! ولی حالا فقط می خواهم به نبودنت عادت کنم به نداشتنت... اینکه مطمئن باشم هیچ جای این شهر نیست که محل عبور مشترک من و تو باشه ...
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام
شعر قشنگی بود
مرسی
و امروز،
تنها یادگار من از تو،
همان ردپاست!
برگرد!
نه تو را خدا! چی چیو برگرد:دی
بذار بره و من بدبخت به زندگیم برسم...به زنده بودنم
و خسته شدم از هر چه عشق است!
تو را به خدایی که اصلن بویی از او نبردهای،
برنگرد!
حتی خیال بازگشت نداشته باش،
بگذار چندی خواهرم زنده باشد،
شاد باشد،
و زندگی را معنایی برای زیستن بداند،
نه معنایی برای بودن،
حال که او پوستین غم را به دور انداخته است،
بگذار شاد باشد،
که من شاد بودن او را دوست دارم.
یه بار همین جا نوشتم:
نبودنت زندگیمو به هم میزنه بودنت حالمو!
ولی حالا
فقط می خواهم به نبودنت عادت کنم
به نداشتنت...
اینکه مطمئن باشم هیچ جای این شهر نیست که محل عبور مشترک من و تو باشه
...