روزنه

دلم فریاد می خواهد،ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب...

روزنه

دلم فریاد می خواهد،ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب...

گفتمش دل میخری؟ پرسید چند؟ 

 گفتمش دل مال تو، تنها بخند 

 

خنده ای کرد و دل از دستم ربود 

تا به خود باز آمدم او رفته بود 

 

دل ز دستش روی خاک افتاده بود 

رد پایش روی دل جا مانده بود...

نظرات 3 + ارسال نظر
یک دوست شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:31 ب.ظ http://halaal.blogsky.com

سلام
شعر قشنگی بود

مرسی

دکتر خودم شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:56 ب.ظ http://porpot.blogsky.com

و امروز،
تنها یادگار من از تو،
همان ردپاست!
برگرد!

نه تو را خدا! چی چیو برگرد:دی
بذار بره و من بدبخت به زندگیم برسم...به زنده بودنم

دکتر خودم یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ق.ظ http://porpot.blogsky.com

و خسته شدم از هر چه عشق است!
تو را به خدایی که اصلن بویی از او نبرده‌ای،
برنگرد!
حتی خیال بازگشت نداشته باش،
بگذار چندی خواهرم زنده باشد،
شاد باشد،
و زندگی را معنایی برای زیستن بداند،
نه معنایی برای بودن،
حال که او پوستین غم را به دور انداخته است،
بگذار شاد باشد،
که من شاد بودن او را دوست دارم.

یه بار همین جا نوشتم:
نبودنت زندگیمو به هم میزنه بودنت حالمو!
ولی حالا
فقط می خواهم به نبودنت عادت کنم
به نداشتنت...
اینکه مطمئن باشم هیچ جای این شهر نیست که محل عبور مشترک من و تو باشه
...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد