گفتمش دل میخری؟ پرسید چند؟
گفتمش دل مال تو، تنها بخند
خنده ای کرد و دل از دستم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
رد پایش روی دل جا مانده بود...
وقتی هیشکی تو را نمی فهمه ...
هیشکی بهت حق نمیده ناراحت باشی و دل شکسته ...
حتی اونی که توی نکبت بارترین روزای زندگیش کنارش بودی
حتی اون...
همه دوستتن تا وقتی خوشحالی و یه لبخند احمقانه روی لباته!!
وقتی توی تنهاییاشون کنارشونی
یادت نمیاد شبایی که پشت تلفن هق هق گریه هاتو همین احمق ساده دل می شنید و پا به پات اشک می ریخت...
آره خوب نبایدم یادت بیاد ...
تغییر کردن خیلی سخته!
ولی امروز سعی کردم کمتر از اون لبخندای ژکوندی تحویل بدهم
به آدما همون قدر که باید بها بدهم
مهربونی هامو کم کنم
سعی کردم