گاهی وقتها یه اتفاق - هر چند کوچیک - میون این همه زندگی تلخ باعث شادی و دلگرمی میشه!
شاید تو - آره خودت - همون اتفاق کوچیکه یه نفر دیگه باشی!!!
بهتر نگاه کن تا زندگی تلخ ِ کسی رو تلخ تر نکنی ...
داشتم از تعریف دوستام از آرامش چهره و صدام می گفتم ...
اینکه همیشه سنگ صبور بودم ...
اینکه همیشه درددلا را گوش دادم...
یه دفعه ساکت شدم
و فکر کردم
چه بد که همیشه
توی غصه ها شریک بودم...
کجاست دوستی که توی شادی هاشم شریکم کنه...
میدونی ...
خیلی بهم بدهکاری
خیلی زیاد
اون همه اعتمادیو که میدونستی خدا هم حتی بهت نداره
اون همه علاقه ایو که قسم می خوردی مادرتم به نداشته
و اون هم یکرنگی را که مطمئنم زلالی صافترین آبها نداره
اما من ...
من چی بهت بدهکارم؟!
کاش جایی برای بخشش بود
خسته ام از سوختن و نالیدن و نفرین های شبانه
خسته ام از تصور اینکه امشب کنار کی و کجا و چه جوری واست صبح میشه ...
که روزات با یاد کی شروع میشه ...
بغض میگیره وقتی یادم میاد دیگه هیچوقت با شنیدن اسمم دلم هری نمیریزه پایین چون میدونم دیگه صدام نمی کنی ...
باید تموم بشه .آره . ولی کندن و بریدن سخته...