جایی خوندم نوشته بود
اول خودتو پیدا کن
بعد نیمه گمشده اتو
اونوقت آرامش را به دست میاری
من فکر کنم هنوز خودمم پیدا نکردم
نیمه گمشده دیگه پیشکش
وقتی هنوز نمیتونم یه هفته خودمو خوشحال نگه دارم
وقتی گاهی حتی خودمم نمیدونم چی خوشحالم می کنه
یا شایدم میدونم ولی مثل همیشه باهاش می جنگم و ازش فرار می کنم
دلم که میگیره ٬ اینقد کلافه و سر درگم میشم که از خودمم بدم میاد
نگاه می کنم به دور و برم حتی یه نفرم نیست
میون این ازدحام گم شدم و انگار میون آدمهایی قدم می زنم که همزبونم نیستن
انگار توی یه کشور غریبه ام که نه اونا از حرفای من سر در میارن نه من از نگاه و حرفای اونا...
میرم یه گوشه دنج پیدا کنم که یه ذره با خودم خلوت کنم ولی خوب اینجا ایران چند لحظه تنها نشستن توی یه محیط اروم واسه یه خانم؟! اصلاْ مگه ممکنه ...
بلند میشی و ترجیح میدی به راحت ادامه بدی که از حرفا و نگاهها در امان باشی
که نه ببینی و نه بشنوی
که اخماتو تو هم بکشی و به سوالهای مسخره برای شروع حرفا جواب سر بالا بدی و فقط بری!
بری و بازم
بمونن حرفایی که حتی فرصت گفتنش به خودتم پیش نمیاد...
کاش می تونستیم چشمامونو باز کنیم...اونوقت می دیدیم میون این ازدحام آدمایی هستند که لحظه لحظه ی دلتنگی هامون و نگرانی هامون رو می فهمن.
می فهمن
ولی یه چیزی نیست
یه حسی گم شده
توضیحش یه کم سخته...
گاهی وقتا یه آینه هم میتونه کمک کنه به خود شناسی بیشتر
اره گاهی
ولی اونی که من میگم خیلی عمیقه...