دیروز وقتی دوستمو که 7 ساله مادرشو از دست داده و چهره پر از غمش و بی همزبون موندنش میون برادر و پدریو که با رفتاراشون عذابش میدن و دیدم
بعد از اینکه سعی کردم با حرفام بهش انرژی بدم
دیدم که اوضاع روحیش داغونتر از اونیه که حتی بتونم سعی کنم باهاش همدردی کنم
چیزی که مطمئنم نمی تونم توش دووم بیارم...
از راه که رسیدم مامانو بغل کردم و چه حس ارامش قشنگی ...
فکر کردم چه خوبه که این همه آرامش توی بغل کسی که عاشقته داری
که گاهی فراموش می کنی این یکی از بزرگترین نعمتهایی که داری...
چیزی که لیلا خیلی وقته دیگه نمی تونه حسش کنه حتی وقتی چند هفته یه بار باید سر قبر مادری بره که خیلی زود ترکش کرده و هیچ جا دیگه نمیتونه ارامش اون آغوشو حس کنه
خیلی سخته که قدر بدونم،
نمیدونم میفهمی که چی میگم یا نه،
بعضی وقتا بداخلاقی میکنم با مامانمم (نه خیلی شدید، مثلا در حد بی حوصلگی در جواب کامل دادن) بعد خیلی پشیمون میشم،
دلم نمیخواد اینطور باشم،
خدا خودش کمکم کنه که آدم شم.
منم خیلی با مامانم رابطه خوبی دارم ولی میدونم که شایستگیش خیلی بیشتر از این حرفاست
وقتی کسی را می بینی که این نعمتو ندارن بیشتر قدرشو می فهمی
شما هم سعی کنی میشه:)
از دست دادن یکی از نزدیکان خودش خیلی سخته.
اما اگه دیگران برخورد مناسب نداشته باشند دیگه هیچی ......
درکش برای من که خیلی سخته .....
آره این قضیه خیلی ناراحتش کرده بود راستش سعی کردم یه جوری خوشحالش کنم ولی وضع روحیش خیلی بود:(
ایشالله که همیشه مامانی نازت کنارت باشه و هیچ غمی نداشته باشی.عیدت مبارک بهارم.
مرسی مریم جونم منم ارزو می کنم تو هم شاد و خوشبخت کنار مامانی و بقیه اعضا خونوادت باشی
عید تو هم مبارک دوست خوبم
هر کس بهائی برای زندگی می پردازد
واسه بعضی ها ولی خیلی سنگینه...
شکر به خاطر بودنشون ...
:)