سرگرم گوشیم بودم ولی با شیرین زبونی هاش دل مامانشو آب میکرد ٬ اونم چند لحظه یه بار خم می شد و لباشو می بوسید
بالاخره سرم و أوردم بالا و آروم با انگشتم گونه نرمشو نوازش کردم سرشو که به طرف من برگردوند ...
دلم هری ریخت پایین
یه دختر ملوس که ....
عقب مونده ذهنی بود
با اون چشمای معصومش که به خاطر مشکلش٬ حالت طبیعی نداشت و یه لبخند قشنگ و دوست داشتنی نگام کرد
تا آخر مسیر هر وقت اروم لپشو نوازش میکردم همون لبخند تکرار می شد با معصومیت قشنگی که دلتو می سوزند...
حس الانم
حس اون پرنده ایه که میدونه داره از قفس پرواز می کنه ولی میدونه چیزی که بیرون از قفس منتظرشه هم خیلی بهتر از این حسی که الان داره نیست...
دلم تنگه
قد تموم حرفایی که نزدم ...
که نمی زنم!
که میاد تا سر زبونم و بعد میگم... هیچی
ولش کن...
مهم نیست ...
بی خیال اصلا چیزی نبود..
که می ترسم بگم ...
که این ترس لعنتی دست از سرم برنمیداره
که پاشو گذاشته روی گلومو داره فشار میده
یه چیزی نیست
یه چیزی کمه
بیشتر موقعی که بیدارم خودمو سرگرم می کنم و به روی خودم نمیارم
ولی توی خوابم نیست
خیلی وقته خواب هم نمی بینم
یه چیزی کمه
یه چیزی که شاید همه چیزه
که خیلی وقته مطمئنم ٬نیست٬ نمی بینمش٬ شایدم وجود نداره
نیست ...