روزنه

دلم فریاد می خواهد،ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب...

روزنه

دلم فریاد می خواهد،ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب...

۳

روزها میگذرن و از آرزوهات دور و دور و دورتر میشی

انگار اونا آخر این دنیایی هستن که تو داری با هر قدمی که برمیداری به سمت جلو ازشون یه قدم دورتر میشی


و گاهی چند قدم


با بقیه که هم صحبت میشم فکر می کنم که چقدر وقته به آرزویی فکر نکردم یا چقدر آرزوی سرکوب شده دارم

یا شاید هنوزم آرزوهایی دارم و بهشون فکر نمی کنم یا بهشون فکر می کنم و ته دلم فکر می کنم برآورده نمیشن

یا شاید ته دلم هنوز یه کوچولو امید واسه برآورده شدنشون هست


بعد یه لبخند بزرگ می زنم و میگم خوب حتما همینطوره...


نظرات 3 + ارسال نظر
دکتر خودم پنج‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:02 ب.ظ http://porpot.blogsky.com

من میترسم ):
خیلی بده اینجوری،
منم کم‌کم دارم همینطور میشم )):

یعنی واقعا تو هم؟
نه دکتر جان امیدوارم که تو اینجوری نشی...

مرتضی جمعه 28 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:40 ب.ظ http://omid-e-naomid.blogsky.com/

منم با همین مشکل دست و پنجه نرم میکنم.
اما امید من بیشتره!!!

:)

مریم یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:41 ب.ظ

یه لبخند بزرگ...به بزرگی همه ی آرزوهایی که بهشون رسیدیم و نرسیدیم...به بزرگی قدم هایی که برداشتیم و آخرش هم نرسیدیم به جایی که می خواستیم...

با یه امیدی که مثل آتیش زیر خاکستر هنوز روشنه و دل و گرم نگه میداره ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد