روزها میگذرن و از آرزوهات دور و دور و دورتر میشی
انگار اونا آخر این دنیایی هستن که تو داری با هر قدمی که برمیداری به سمت جلو ازشون یه قدم دورتر میشی
و گاهی چند قدم
با بقیه که هم صحبت میشم فکر می کنم که چقدر وقته به آرزویی فکر نکردم یا چقدر آرزوی سرکوب شده دارم
یا شاید هنوزم آرزوهایی دارم و بهشون فکر نمی کنم یا بهشون فکر می کنم و ته دلم فکر می کنم برآورده نمیشن
یا شاید ته دلم هنوز یه کوچولو امید واسه برآورده شدنشون هست
بعد یه لبخند بزرگ می زنم و میگم خوب حتما همینطوره...
من میترسم ):
خیلی بده اینجوری،
منم کمکم دارم همینطور میشم )):
یعنی واقعا تو هم؟
نه دکتر جان امیدوارم که تو اینجوری نشی...
منم با همین مشکل دست و پنجه نرم میکنم.
اما امید من بیشتره!!!
:)
یه لبخند بزرگ...به بزرگی همه ی آرزوهایی که بهشون رسیدیم و نرسیدیم...به بزرگی قدم هایی که برداشتیم و آخرش هم نرسیدیم به جایی که می خواستیم...
با یه امیدی که مثل آتیش زیر خاکستر هنوز روشنه و دل و گرم نگه میداره ....