صبح شنبه میاد و می بینم هیج انرژی نیست و هیچ اشتیاقی ...
فکر می کنم چی قبلا بود که مشتاقم می کرد به شروع یه هفته جدید
واقعا گفتنش هم آزار دهنده است
ولی واقعیت اینه:
فقط حضور تو
...
از بس شنیدم و سعی کردم وانمود کنم راست میگن
از بس دیدم و وانمود کردم اونی نیست که نشون میدن
از بس کنار هر حرفی یه لبخند احمقانه تحویل دادم که آره حق با توئه
از بس تو غم های بقیه کنارشون بودم و توی شادی ها٬ دلم پا به پام نیومد تا بتونم لبخند بزنم
از بس هر روز صبحو با یه امید شروع کردم و هر هفته را و آخر اون روز و هفته دیدم اوضاع عین قبله
از بس شبا روی تخت دراز کشیدم و زل زدم به سقف و اشکام از کنار گردنم سرازیر شد
از بس روزا زانوهامو بغل کردم و کنار دیوار نشستم و به رویاهای از دست رفته فکر کردم
دلم گرفته از این از بس ها...
دلم گرفته از این غربت میون انبوه آدمها...
دلم گرفته...
هیشکی اندازه من نمی تونه به این خوبی تظاهر کنه که دروغای یه دروغگو راسته !!!
خودمو گول میزنم یا اونو ... نمیدونم...