حس الانم
حس اون پرنده ایه که میدونه داره از قفس پرواز می کنه ولی میدونه چیزی که بیرون از قفس منتظرشه هم خیلی بهتر از این حسی که الان داره نیست...
دلم تنگه
قد تموم حرفایی که نزدم ...
که نمی زنم!
که میاد تا سر زبونم و بعد میگم... هیچی
ولش کن...
مهم نیست ...
بی خیال اصلا چیزی نبود..
که می ترسم بگم ...
که این ترس لعنتی دست از سرم برنمیداره
که پاشو گذاشته روی گلومو داره فشار میده
یه چیزی نیست
یه چیزی کمه
بیشتر موقعی که بیدارم خودمو سرگرم می کنم و به روی خودم نمیارم
ولی توی خوابم نیست
خیلی وقته خواب هم نمی بینم
یه چیزی کمه
یه چیزی که شاید همه چیزه
که خیلی وقته مطمئنم ٬نیست٬ نمی بینمش٬ شایدم وجود نداره
نیست ...
نمیدونم اسمش عادته یا علاقه یا وابستگی...
خوب مهم اسمش نیست
مهم اینکه خیلی مزخرفه
هرچی هم ازش فرار کنی
بالاخره یه جایی گیرت می اندازه...