-
2-90
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1390 18:46
روزی چند بار می شینم جلوی این صفحه و نگاه می کنم ! ولی ... باید از چی بنویسم وقتی مدتهاست یاد گرفتم همه حرفا را باید قورت داد... مریم عزیز اگه هنوز اینجا را می خونی٬ از حال خودت بهم خبر بده
-
1-90
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1390 14:52
گرچه از فاصله ماه٬ ز من دورتری ولی انگار همین جا و همین دورو بری ماه می تابد و انگار تویی می خندی باد می ورزد و انگار تویی می گذری ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 بهمنماه سال 1389 22:42
یه مدتی نیستم اگه برگشتم بازم می نویسم و اگر هم که نه٬ امیدوارم خاطره خوبی بوده باشم
-
...
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 13:59
شاید باید این یکی هم نوشته نمی شد....که پرید...
-
کبوتر...
پنجشنبه 30 دیماه سال 1389 22:45
ما چون ز دری پای کشیدیـــــــــم،کشیدیم امید ز هر کسی بریدیــــــــــــــــــــم،بریدیم دل نیست کبوتری که چو برخاست، نشیند از گوشه ی بامی که پریدیـــــــــــــم، پریدیم "بافقی" پ.ن: پایه های اعتمــــــــــــــــــــادی که ریخت دیگه ریخته ....
-
دور زدن حس های بد !!!
جمعه 24 دیماه سال 1389 18:35
امروز دقیقا حس یه آدم معتادی که داره ترک می کنه را حس کردم ! وقتی می خواد که ترک کنه می تونه استعمال کنه (نمیدونم اصطلاح درستش چیه) ولی با خودش کلنجار میره٬ خودشو سر گرم می کنه٬ چیزایی که فکرشو زنده می کنن دور می کنه اولش خیلی سخته ! یه جور بی تابی ... سر در گمی ... حس های بد ... ولی اینجاست که باید حواستو گول بزنی !...
-
نمیشه نادیده گرفت و گذشت !! از یه آدم٬ یه احساس...
سهشنبه 21 دیماه سال 1389 13:45
-
یادت باشه...
جمعه 17 دیماه سال 1389 13:35
تو شاید تنها دلیل و دلخوشی یکنفر برای زندگی باشی. تو شاید حتی تنها بهانهی لبخند یکی باشی. یادت باشد تو خودت خواستی این بهانه و دلخوشی باشی،پس حق نداری آن را پس بگیری. یادت باشد اگر هوس برگشت کردی و در جاده دندهعقب بگیری٬ شاید این همسفرت باشد که ضربهاش را میخورد. . . از وبلاگ: http://daddylengderaz.persianblog.ir
-
پروانه !!!
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 22:56
خیلی می خوام به خودم بقبولونم توی دنیای واقعی اینقدر پروانه نیست که توی سر من هست!!!! ولی خوب چیکار کنم هیچ جوره تو کتش نمیره:(
-
باز هم باید ایستاد!!
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 21:38
این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نبود...
-
اصلا شوخی خوبی نبود!
شنبه 4 دیماه سال 1389 18:53
خدا جونم انگار شوخیت گرفته ها!!! میشه دو تا آدم اینقدر شبیه هم باشن... ـــــــــــــــــــــــ بعدْا نوشت: اسمشو حکمت بذاری یا اتفاق ٬ مهم اینه که هیچ کدوم کارات انگار بی برنامه نیست! هر اتفاقی مقدمه یه اتفاق تازه تره ٬پس حتماْ باید اتفاق می افتاده !!! (حالا نیاید اینجا ٬ بگید یه جمله چقدر اتفاق توشه!!)
-
انتظار
یکشنبه 28 آذرماه سال 1389 19:34
و هر روز تکرار می شود انتظار دیدن یک منتظر ... ولی ...
-
تصویر آخر
شنبه 27 آذرماه سال 1389 17:01
-
دیدار گذشته ها...
سهشنبه 23 آذرماه سال 1389 13:33
دنیا خیلی خیلی کوچیکه خیلی کوچیکتر از اونی که فکرشو می کنی از هر طرفش که می چرخی٬ آدمهایی را می بینی که توی گذشته بودن و حالا جوری باهاشون روبرو میشی که انگار توی یه دور تسلسل افتادی که نمیشه ازش فرار کرد ...
-
با خودت بجنگ!!
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 16:14
وقتی میدونی باید چیکار کنی تا حل بشه ولی نمی تونی ....
-
معصومیت کودکی
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 15:21
سرگرم گوشیم بودم ولی با شیرین زبونی هاش دل مامانشو آب میکرد ٬ اونم چند لحظه یه بار خم می شد و لباشو می بوسید بالاخره سرم و أوردم بالا و آروم با انگشتم گونه نرمشو نوازش کردم سرشو که به طرف من برگردوند ... دلم هری ریخت پایین یه دختر ملوس که .... عقب مونده ذهنی بود با اون چشمای معصومش که به خاطر مشکلش٬ حالت طبیعی نداشت و...
-
بغض
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 16:35
گره ی دستهایشان گره از بغض من باز کرد...
-
قفس ...
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 14:30
حس الانم حس اون پرنده ایه که میدونه داره از قفس پرواز می کنه ولی میدونه چیزی که بیرون از قفس منتظرشه هم خیلی بهتر از این حسی که الان داره نیست...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 11:33
دلم تنگه قد تموم حرفایی که نزدم ... که نمی زنم! که میاد تا سر زبونم و بعد میگم... هیچی ولش کن... مهم نیست ... بی خیال اصلا چیزی نبود.. که می ترسم بگم ... که این ترس لعنتی دست از سرم برنمیداره که پاشو گذاشته روی گلومو داره فشار میده
-
جای خالی
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 11:06
یه چیزی نیست یه چیزی کمه بیشتر موقعی که بیدارم خودمو سرگرم می کنم و به روی خودم نمیارم ولی توی خوابم نیست خیلی وقته خواب هم نمی بینم یه چیزی کمه یه چیزی که شاید همه چیزه که خیلی وقته مطمئنم ٬نیست٬ نمی بینمش٬ شایدم وجود نداره نیست ...
-
وابستگی
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 21:33
نمیدونم اسمش عادته یا علاقه یا وابستگی... خوب مهم اسمش نیست مهم اینکه خیلی مزخرفه هرچی هم ازش فرار کنی بالاخره یه جایی گیرت می اندازه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آذرماه سال 1389 23:24
-
فریادهایی که هر روز قورتشون میدیم...
دوشنبه 8 آذرماه سال 1389 12:26
به یک مکان امن و آرام٬ خالی از نگاه و صدا و عبور آدمها برای فریااااااااااااااااااااااااد زدن نیازمندیم...
-
پیشی
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 15:05
دلم واسه بچه گربه وسط اتوبان سوخت یعنی چند تا ماشین دیگه از روش رد میشن تا بالاخره یکی از اونجا برش داره...
-
تا خدا
جمعه 5 آذرماه سال 1389 22:41
"به حباب نگرانِ لبِ یک رود قسم و به کوتاهیِ آن لحظه ی شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند لحظه ها عریانند به تنِ لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز غم که از راه رسید، در این سینه بر او باز مکن تا خدا یک رگ گردن باقیست تا خدا هست به غم وعده این خانه مده..."
-
گاهی ... دلتنگی...
جمعه 5 آذرماه سال 1389 18:24
گاهی ... یاد خاطره ای... شاید این تو نیستی شاید اینکه دیگه نمیشه اون حسو تجربه کرد باشه ! شاید از هدر شدن یه حسی باشه که نفهمیدیش... که نگفته موند روزهایی که بی تو و با یاد تو گذشت.... مگه با حالا چه فرقی داره ؟ شاید فقط امیدو کم داره... یادته که ... اونجا هم تو نبودی...
-
مامانی دوستت دارم
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 12:30
دیروز وقتی دوستمو که 7 ساله مادرشو از دست داده و چهره پر از غمش و بی همزبون موندنش میون برادر و پدریو که با رفتاراشون عذابش میدن و دیدم بعد از اینکه سعی کردم با حرفام بهش انرژی بدم دیدم که اوضاع روحیش داغونتر از اونیه که حتی بتونم سعی کنم باهاش همدردی کنم چیزی که مطمئنم نمی تونم توش دووم بیارم... از راه که رسیدم...
-
۱
شنبه 29 آبانماه سال 1389 15:06
-
تنهایی
شنبه 29 آبانماه سال 1389 14:57
تو به همه ی آدم ها فقط همان قسمت از روحت را نشان می دهی که میدانی دوست دارند ببینند. طرز فکر هر آدمی در مورد تو با آن یکی زمین تا آسمان فرق می کند. تو آنقدر انعطاف پذیر و پیچیده شده ای که قابلیت سازش با همه آدم ها را داری. به خاطر همین هم تنهایی. چون هیچ کس تو ِ واقعی را نمی شناسد. که اگر هم بشناسد نمی تواند درک کند و...
-
۳
پنجشنبه 27 آبانماه سال 1389 14:04
روزها میگذرن و از آرزوهات دور و دور و دورتر میشی انگار اونا آخر این دنیایی هستن که تو داری با هر قدمی که برمیداری به سمت جلو ازشون یه قدم دورتر میشی و گاهی چند قدم با بقیه که هم صحبت میشم فکر می کنم که چقدر وقته به آرزویی فکر نکردم یا چقدر آرزوی سرکوب شده دارم یا شاید هنوزم آرزوهایی دارم و بهشون فکر نمی کنم یا بهشون...